شهید گمنام
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هر وقت آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه کدام شهید با آرامش به خانه رسیده ایم .
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هر وقت آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه کدام شهید با آرامش به خانه رسیده ایم .
از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتند .
خانمی گوشی را برداشت.
مثل همه موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست وچندسال انتظار ،
پیکر شهید پیدا شده و تا آخر هفته آن را تحویلشان می دهند.
برخلاف تمام موارد قبلی ، آن طرف خط ، خانم فقط یک جمله گفت :حالا نه. می شود پیکر شهید را هفته آینده بیاورید ؟
آقا جا خورد اما به روی خودش نیاورد. قبول کرد.
گذشت .
روز
موعود رسید. به سر کوچه که رسیدند دیدند همه جا چراغانی شده. وارد کوچه
شدند.دیدند انگار درخانه شهید مراسم جشنی برپاست. در زدند کسی منتظر آنها
نبود چون گویی هیچ کس نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیافتد.
مقدمه چینی
کردند صدای ناله همه جا را گرفت مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر
شهید است به مجلس عزا تبدیل شد تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس
بود.
خودش خواسته بود که پدرش در مجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تأخیر انداخت.
عروس گفت تابوت را به داخل اتاق بیاورید. خواست که اتاق را خالی کنند. فقط مادر و داماد بمانند و همرزم پدرش.
همه
رفتند. گفت در تابوت را باز کنید. باز کرد. گفت: استخوان دست پدرم را به من
نشان بده. نشان داد. استخوان را در دست گرفت و روی سرش گذاشت و رو به داماد با
حالت ضجه گفت:
ببین!ببین این مرد که می بینی پدر من است. نگاه نکن که الان دراز کش است روزی یلی بوده برای خودش .
ببین این دستِ پدرمن است که روی سرم هست. نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد.
من
پدر دارم. این مرد پدر من است. نکند بخواهی به خاطر یتیمی ام با من
ناسازگار باشی و تندی کنی...این مرد پدر من است. من بی کس و کار نیستم.
ببین ...
به گزارش وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران:جانبازی شیمیایی در خاطراتش چنین گفته است:
تاکسی که مرا از ترمینال جنوب تا خانه ام آورد 100 تومان بیشتر گرفت . چون می گفت باید ماشینش را ببرد کارواش . گرد و غبار لباس خاکی من را میخواست بشوید !!!
همان روز باید می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده ...اما طول کشید ...زمان لازم بود ...همین چندی پیش آژانس گرفته بودم تا بروم جائی ..راننده پسر جوانی بود که حتی خاطره آژیر خطر را هم در ذهن نداشت . ریه هایم به خاطر هوای بد تحریک شد و سرفه ها به من حمله کردند . از حالم سوال کرد.
( کم پیش می آید که وضعیت جسمانیم را برای کسی توضیح بدهم ...اما آن شب انگار کسی دیگر با زبان من گفت ...گوئی قرار بود من چیزی را درک کنم و بفهمم با تمام وجود ) گفتم که جانباز شیمیائی هستم و نگران نباشد و این حالم طبیعی است .
سکوت کرد ...به سرعت ظبط ماشینش را خاموش کرد و خودش را جمع و جور نمود ...وارد اتوبان که شدیم ...حالم بدتر شد ...سرفه ها امانم را بریده بودند ...
ایستاد و مرا پیاده کرد و گفت که ممکن است حالم بهم بخورد و ماشینش کثیف شود و او چندشش میشود ...و...رفت ...من تنها در شبی سرد ..کنار اتوبان ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم که: چرا ؟ پدر و مادر او مگر از ما برایش نگفته اند ؟ معلمانش چه ؟ ...
شرمنده همه جانبازا ؛ مخصوصا اعصاب وروان و شیمیایی ها
نمی خواستم این دوتا عکس روبزارم ؛ توی دلم میگم شایدخبر ندارن برااین انقلاب خون دادیم!
اما...
راحت نفس می کشیم و خیلی چیزا یادمون میره
آی مسلمونا ....آی شیعه ها...آی سینه زنان حسینی...
خودش تعریف میکرد:
ایام انتخابات بود که با موتور گازی مجیدرفته بودم توی یکی از مساجد قم،رای بدم
وارد مسجد که شدم یکی از مسئولین صندوق منو شناخت،بلند شدو خیلی تحویلمون گرفت،به بقیه هم معرفی کردو خلاصه مارو با سلام و صلوات بردند رای دادیم.
وقتی خواستم بیام بیرون،دو سه تا از آقایون اومدن بیرون برای بدرقه ی ما،موتور و که دیدن همین جو هاج و واج مونده بودن.
پرسیدند:آقای زین الدین...وسیله؟!
گفتم:بابا من وسیلم کجا بود!این موتورم هم مال داداشمه.
لحظه ی شهادت ...
لطفا نطراتتون رو در مورد این تصویر اعلام کنید
آستیــــــن خالــــــے ات نشــــــان از مردانگــــــے ست..
با ایــــــن دو دســــــت ســــــالم،
هنوز نتــــــوانسته ام یــــــک قنــــــوت اینــــــچنینے بخــــــوانم ...
زمستون بود
منتظر بودم که مجتبی از جبهه برگرده
شب شد و هر چه به انتظارش نشستم نیومد تا اینکه خوابم برد ...
... صبح زود بلند شدم تا برم نون بگیرم
وارد حیاط که شدم همه جا رو برف پوشانده بود
هوا خیلی سرد شده بود
درب خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه خوابیده
بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟
سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم
گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟
گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبی خوابیدین
ممکنه با در زدن من هُل کنین
واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم
پشت در خوابیدم که صبح بشه...
خاطره ای از زندگی شهید مجتبی خوانساری
راوی: مادر شهید
پیکر پسر جوانی را دیدم که به شکل دلخراشی به شهادت رسیده بود. نمی توانستم بیشتر ازین به او نگاه کنم. چه برسه بخواهم به او دست بزنم و یا جابه جایش کنم. آخر پایین تنه اش از قسمت کمر و لگن بر اثر موج انفجار شکافته و به هم پیچیده شده بود. طوری که پاهایش خلاف جهت تنه رو به بالا افتاده بودند. یک دستش هم از ناحیه کتف کاملاً له شده بود. تقریباً تمام بدن جوان تکه تکه شده و لهیده شده بود.
دردناک تر از همه وضع پدر و مادر سالخوردهء جوان بود که از خانهء محقرشان بیرون آمده با گریه و زاری او را صدا می زدند: عبدالرسول، عبدالرسول
وقتی دیدم پیرزن خودش را روی زمین انداخت و کورمال کورمال روی خاک ها دست کشید و جلو آمد تا خودش را به جنازه براسند، تازه فهمیدم چشمانش نمی بیند. به شوهرش نگاه کردم او هم نابینا بود.
پیرزن که دیگر به پسرش رسیده بود، روی جنازه دست می کشید و می گفت: یوما، یوما. مادر، مادر. پیرمرد هم جلوی درگاه خانه ایستاده بود و با گریه می گفت: عبدالرسول، عبدالرسول جاوبنی. عبدالرسول جوابم رو بده. انگار پیرزن از سکوت پسرش فهمیده بود اتفاقی افتاده است
برگرفته از کتاب دا
خوشا آنان که بر بال ملائک
نشستند و صفا کردند و رفتند
ادامشم ببینید لطفا
برگرفته از کتاب دا
عشق و مردانگی
صداقت و رفاقت
مرگ و جاودانگی
و کوله پشتی پر از ستاره
چطور این همه را با یک دست
برداشتی و خندیدی و رفتی؟
حاج حسین!
هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها. قدمها را آهسته برمی داشت و با طمأنینه. به قیافه ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو. تو یکی از ستونها یکدفعه ایستاد. به صورت سربازی خیره شد. سرتا پای اندامش را قشنگ نگاه کرد. آمرانه گفت: بیرون.
همین طور دو - سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد. من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.فرمانده پادگان هنوز لا بلای بچه ها می گشت و می آمد جلو. نزدیک من یکهو ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم. توی چهره ام دقیق شد و بعد هم از آن نگاه های سر تا پایی کرد و گفت: توأم برو بیرون.
ادامشو حتما بخونید
یاد پلاک بخیر که شماره پرواز بود؛
یاد چفیه بخیر که علامت زهد بود و برآورنده بسیاری از نیازها؛
یاد پوتین هایی بخیر که مشکی بودند اما از پس خود ذره ای تیرگی و تاریکی بر جای نگذاشتند؛
یاد لباس هایی بخیر که از بس عزیز بودند، خدا زمین را به رنگ آنها آفرید؛
یاد بی سیم بخیر که رابط آن ها و آسمان بود؛
یاد مین بخیر که سکوی پرواز بود؛
یاد گلوله ها بخیر که قاصد وصال بودند؛
یاد سنگر بخیر که مفصل ترین میهمانی اشک و خلوص را بدون خرج های کلان ترتیب می داد؛